افسانه "چاه بیانتها"
افسانههای ترک (3)
افسانه "چاه بیانتها"
یکی بود یکی نبود. یک پادشاه پیر بر یک کشور سلطنت میکرد. این پادشاه دو پسر داشت که همیشه با هم دعو میکردند. زمانی که پادشاه بر بستر مرگ بود، پسرانش برای تاج و تخت درگیر شدند. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت:
-چهکار میکنید؟ بروید و برای درد من درمانی پیدا کنید.
پس از آن دو برادر به راه افتادند... راه طولانی رفتند... خسته شدند و کنار چاهی ایستادند.
پس از خوردن و آشامیدن، شروع به بحث کردند که پس از مرگ پدرشان چه کسی سلطنت را بر عهده خواهد گرفت. پسر بزرگتر فرصتی پیدا کرد و برادرش را به داخل چاه هل داد. در بازگشت به قصر گفت که برادرش هنگام عبور از جنگل توسط گرگها خورده شد و خودش نیز به سختی جان خود را نجات داده است.
چاهی که برادر کوچک را در آن انداختند بیانتها بود. او ساعتها پس از سقوط بیهوش بود. وقتی به هوش آمد پیرمرد ریش سفیدی را مقابل خود دید.
پیرمرد گفت: عزیزم اینجا چهکار میکنی؟ هر که در این چاه بیفتد دیگر نمیتواند بیرون بیاید.
پسر آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرده و درخواست کمک کرد. پیرمرد دلش برای پسر جوان سوخت و گفت: تو مرد جوان و شجاعی هستی. نگران نباش من تو را از اینجا نجات خواهم داد.
پیرمرد دو تار مو از ریشش کنده، به جوان داده و گفت: اگر این دو تار مو را به هم بمالی، دو اسب خواهد آمد. یکی سفید و دیگری سیاه. اگر بر اسب سفیدی سوار شوی، به زمین خواهی رفت. ولی اگر سوار اسب سیاه شوی، هفت طبقه زیر زمین خواهی رفت. سپس پیرمرد ناپدید شد.
جوان وقتی موها را به هم مالید، دو اسب آمدند، یکی سفید و دیگری سیاه. جوان به اشتباه به جای اسب سفید سوار اسب سیاه شده و هفت طبقه زیر زمین رفت. اینجا یک کشور زیرزمینی است! پس از مدتی سرگردانی گرسنه شده و در یک خانه را زد. یک مادربزرگ در را باز کرده و جوان گفت:
-من را میهمان خانهات میکنی؟
مادربزرگ گفت: خیر! زیرا تو را نمی شناسم.
جوان از جیبش یک سکه طلا بیرون آورده و گفت: اگر این را به تو بدهم مرا به خانه ات قبول می کنی؟
مادربزرگ با دیدن سکه جوان را به داخل خانه پذیرفته و برایش غذا درست کرد. جوان از مادربزرگ آب خواست.
مادربزرگ در پاسخ گفت: -آب نداریم! غول کوجاتپه به ما آب نمیدهد. هفتهای یک بار سینی غذا با یک دختر جوان برای او میفرستیم. غول تا خوردن غذا آب را باز نگه می دارد. ما نیز در همین حین ظرفهایمان را پر میکنیم. سعی میکنیم در طول یک هفته از این آب استفاده کنیم. الان آب نداریم فردا روز آب است. یک سینی غذا با دختر سلطان ما برای غول خواهیم فرستاد. غول نیز راه آب را باز خواهد کرد.
پسر جوان با شنیدن اینها، روز بعد در جاده منتهی به غول به انتظار نشست. دختر با سینی غذا روی سرش ظاهر شد. وقتی پسر از دختر پرسید کجا میروی، دختر ماجرا را توضیح داد. جوان گفت بیا با هم دوست شویم و با دختر همراه شد. وقتی به غول نزدیک شدند، جوان پنهان شده و دختر را دنبال کرد. غول اول غذا را خورد. وقتی نوبت دختر رسید، پسر از جایی که مخفی شده بود بیرون آمده و غول را کشت. دختر دستش را در خون غول فرو برد، به پشت پسر مالید و با خوشحالی به سمت پدرش دوید. پدرش که از ماجرا بیخبر بود، فریاد زد:
-چرا میآیی دخترک؟ آیا قصد داری ما را از تشنگی بکشی؟
دختر ماجرا را برای پدرش توضیح داد. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد. برای یافتن آن جوان، به همه جوانان کشور دستور داد تا از جلوی قصر عبور کنند. او دخترش را روی بالکن نشاند و از او خواست پسر جوانی که غول را کشته است به او نشان دهد.
در همین حین پسر شجاعی که غول را کشت زیر درختی بزرگ خوابیده بود. با شنیدن صدایی از خواب بیدار شد. یک مار را دید که از درخت بالا میرود. جوجههای ققنوس در لانه شروع به جیک جیک کردند. بلافاصله بلند شد، مار را کشت و دوباره به خواب رفت.
پس از مدتی ققنوس به لانهاش بازگشت. وقتی جوان را دید که زیر درخت خوابیده است، با خود گفت: پس این مرد قصد خورد جوجههای من را داشته است و سنگ بزرگی را از زمین برداشت و خواست به سوی او پرتاب کند. جوجهها فریاد زدند و گفتند: او ما را از دست مار نجات داد. ققنوس سنگ را به زمین انداخته و پسر جوان را از خواب بیدار کرد.
-ای جوان، تو بچههای مرا از دست مار نجات دادی. از من هر چه میخواهی بگو.
پسر جوان پاسخ داد: از پرندهای مثل تو چه میتوانم بخواهم؟ او مشکل خود را توضیح داده و درخواست کمک کرد. پس جوان از ققنوس خواست تا او را به زمین برگرداند.
ققنوس نیز گفت: اگر برای من چهل کیسه گوشت و چهل کیسه آب بیاوری، تو را به زمین خواهم برد.
پسر به خانه مادربزرگ رفت. مادربزرگ به پسر گفت که سلطان به دنبال اوست و از او خواست فورا برود و از کنار قصر بگذرد.
در حالی که پسر از مقابل قصر عبور می کرد، دختر به پدرش اشاره کرد و گفت: این مرد شجاعی است که غول را کشت. پادشاه پسر را صدا زد و از او خواست تا با دخترش ازدواج کند. پسر جوان گفت: گفت: اگر چهل کیسه گوشت و چهل کیسه آب به من بدهی، با دخترت ازدواج خواهم کرد.
پادشاه شرط پسر را پذیرفت و آنچه را که میخواست آماده کرد. پسر دست دختر را گرفته و به راه افتاد. گفت: سربازان هم کیسهها را بیاورند. وقتی به زیر درختی رسیدند که ققنوس در آن قرار داشت، نشستند و منتظر ماندند. وقتی ققنوس آمد، چهل کیسه گوشت و چهل کیسه آب را روی بالهایش گذاشتند و مستقیم به قصر رفتند.
پدرش هنوز روی بستر مرگ دراز کشیده بود. از بازگشت پسرش بسیار خوشحال شد! مخصوصاً وقتی دید که با دختری زیبا برگشته، شادیاش صد چندان شد. برادر بزرگتر نیز از ترس کشور را ترک کرد.
پادشاه تاج و تخت خود را به پسر کوچکتر واگذار کرد. به فقرای کشور یک سکه طلا داد. سپس عروسی پسر کوچکش را چهل روز و چهل شب جشن گرفت.