افسانه "مرد ترسو و غولها"
افسانههای ترک (20)
پس از غروب خورشید، پادشاهی خاموش غولها در دامنه کوهها آغاز میشود. سرزمین غولهایی که با آهنگ باد میرقصند با نور ستارهها روشن میشود. این سرزمین نه تنها با اندازه غولها، بلکه با اسرار آنها پر شده است. اکنون پردههای این سرزمین اسرارآمیز در حال باز شدن است و ما را به یک سفر پرماجرای جادویی دعوت میکند. آمادهاید؟
روزی روزگاری یک مرد ترسو زندگی میکرد. این مرد آنقدر ترسو بود که همسرش او را تا دستشویی همراهی میکرد. یک روز غروب مرد میخواست به دستشویی برود. از زنش خواهش کرد تا او راهمراهی کند. در نهایت زن مرد را به دستشویی برد و در را قفل کرد. مرد داخل دستشویی ماند . هر چه التماس کرد زنش در را باز نکرد. وقتی مرد متوجه شد که التماس بیفایده است، از پنجره بالا رفت و از دستشویی خارج شد. اما چون نمیتوانست به خانه برگردد، به جای دیگری رفت.
رفت و رفت تا به یک قصر بزرگ رسید. در قصر را باز کرد و وارد شد. در وسط اتاقی بزرگ، چهل دیگ پر از آب جوش که چهل غول دور آنها صحبت میکنند. غولها با دیدن مرد شگفتزده شدند. بزرگترین غول به مرد گفت، هر کسی با دیدن ما پا به فرار میگذارد، تو چگونه میتوانی بدون ترس وارد خانه ما شوی؟ مرد گفت: فرزندانم من سالهاست دنبال شما میگردم و خدا را شکر بالاخره شما را پیدا کردم. من پدربزرگ شما هستم اینطور به من نگاه نکنید من الان پیر شدم. سپس رفت و روی یک صندلی نشست. غولها حرفهای مرد را باور کردند و از او پذیرایی کردند. مرد آنجا ساکن شد. یک روز که به رختخواب رفت، غولها جمع شدند و گفتند: پدربزرگ دیگر نمیرود، نیمه شب برویم او را با تبر بکشیم. مرد سخنان غولها را شنید و یک کنده بزرگ در رختخوابش گذاشت و خودش در کمد لباس پنهان شد.
نیمه شب شد،غولها آمدند، در تاریکی شروع به تبر زدن به کنده چوب کردند. فکر میکردند که پدربزرگشان را میزنند و وقتی خسته شدند، به خیال اینکه او مرده است، به اتاقشان رفتند. با رفتن آنها، مرد فوراً جای خود را ترک کرد، تکههای چوب را جمع کرد و بیرون انداخت. سپس برگشت و دراز کشید. مثل همیشه صبح از خواب بیدار شد و گفت: ککها امشب اجازه ندادند بخوابم. وقتی غولها حرفهای او را شنیدند و دیدند که نمرده است، به شدت ترسیدند. یک روز که او به رختخواب رفت، غولها جمع شدند. بیایید فردا مسابقه پیادهروی ترتیب دهیم. به هرکس که هنگام راه رفتن گرد و خاک بیشتری ایجاد کند، یک گونی طلا بدهیم. اگر پدربزرگ ما برنده نشد، باید از اینجا برود. مرد این را هم شنید و بدون اینکه آنها ببینند چکمههایش را پر از خاک کرد. فردای آن روز، بزرگترین غولها به پدربزرگشان گفت که مسابقهای برگزار خواهند کرد. غولها سریع راه میرفتند و گرد و غبار ایجاد میکردند، اما پدربزرگهایشان بیشتر از آنها گرد و خاک به راه انداخته بود. زیرا چکمههایش پر از خاک بود. مرد گفت: فرزندانم، دیدید که من پیرم ولی از شما قویترم؟ بدین ترتیب مرد در این مسابقه نیز پیروز شد. غولها گفتند: پدربزرگ، تو مسابقه را بردی، بیا یک گونی طلا به تو بدهیم و تو از اینجا برو. گفت نه بچهها من به سختی شما را پیدا کردم، دیگر شما را ترک نمیکنم.
غولها برای خلاص شدن از شر پدربزرگشان به فکر چارهای بودند. تصمیم گرفتند روز بعد مسابقه دیگری ترتیب دهند. در این مسابقه به کسی که سنگ را فشار داده و پودر کند، یک کیسه طلا به او خواهد داد. مرد این حرفهای غولها را نیز شنید. سپس یک تکه پنیر از آشپزخانه برداشته و در جیبش گذاشت. فردای آن روز مسابقه شروع شد. پیرمرد دو تکه سنگ صاف پیدا کرد و بدون اینکه کسی ببیند پنیر را بین آنها گذاشت و گفت: ببینید بچههای من، من فقط سنگ را آرد نمیکنم، حتی آب از سنگ بیرون میآورم. البته او در این مسابقه هم پیروز شد. غولها به او گفتند: کیسه طلای امروز را هم به تو میدهیم. دو کیسه طلا خواهی داشت، تو و طلاهایت را به خانهات میبریم.
مرد کمی مردد بود اما بعد قبول کرد. غولها مرد را با طلاهایش بر روی شانههایشان به خانه بردند. جلوی در خانهاش گذاشتند و برگشتند. مرد در خانه اش را زد و به همسرش گفت: من اینجا هستم. زنش گفت: دستمالت را به من نشان بده تا بدانم تو شوهر من هستی. مرد دستمالش را نشان داد، زنش فهمید که شوهرش آمده. در را باز کرد و مرد وارد خانه شد. مرد به زنش گفت. اگر در دستشویی را رویم قفل نمی کردی، اینها را پیدا نمیکردم. سپس ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن و شوهر تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.